با صداي نفسهاي تو
امروز غريبانه ترين لحظه ها و آشناترين يادها در خاطر مي نشيند
و من در رؤيا، در رقص با تو ،
با صداي نفسهاي تو، نفس تازه مي كنم...
آري من،چشم در چشمان تو
گويا چشم در چشمان آسمان گشوده ام
و با پيچيدن صداي تو
انگار گوشهايم زيباترين موسيقي خلقت را مي شنوند...
دستان من در آرزوي فشردن دستان تو
در انتظاري كشنده روزگار می گذرانند...
چشمان من در انتظار دیدار دوباره با نگاه مهربانت است...
آغوشم را همیشه برایت پر از مهر میدارم...
و دستانم را هر لحظه گرم تر از پیش حس میکنم...
و روح من در عطش معاشقه با حضور تو
چونان آسماني آبي، فراخ و بي انتها،
صبور و استوار تا آمدنت، آرام می ماند...
تو را،احساست را،نگاهت را،آغوشت را،دستنت را
و تمام داشته هایت را حس میکنم....
و سرآخر قلب پر از مهرت وجودم را آنچنان مي گدازد
كه قلبم را نزد تو، در دستان تو، تا هميشه،
از ارتفاع بلند مهر، گرم و تفته حس مي كنم..