در سکوت و آرامش شب آمده ام تا برایت از فریاد و التهاب دلم بنویسیم...

دلی که چندین فصل  معنای آرامش رو از یاد برده است.. دیگه خستم شدم از دست این دل...

آخه نمیدانم تا کی قراره بی قراری کنه... انگار که هنوز به شوق دیدارت  امید داره...

انگار که منتظر مانده تا روزی بیایی و فانوس شب های تارش باشی..

روز هایم مثل شب تاریک است... اما آرامش شب رو نداره...

از لابه لای لحظه های تلخ و غمگینم ... تو روز روشن این همه تاریکی می بینم...

پس من باید به دلم حق بدم که چرا هر لحظه این سوالها رو تکرار میکنه..

چرا ابر سیاه بی کسی سایه هاش روی بخت تیره منه !!؟

چرا جز دلتنگی و دلواپسی در خونمو کسی نمی زنه !!؟